آقا مجید
بچه که بودیم ته کوچه مون جای این آپارتمانا یه باغ داشت.
یه باغ بزرگ با درختهای مختلف
یه درخت هلو کنار دیوار باغ بود که شاخه هاش سمت کوچه و بیرون از باغ بود
ما بچه ها هم میفتادیم به جون درخت و تا میتونستیم ازش میوه می چیدیم
صاحب باغ هم دل خوشی از ما نداشت و همیشه ی داد و فریادش هوا بود...
اون روز هم داشتیم یواشکی از میوه هاش می کندیم که آقا مجید صدامون کرد
یه گوشه تو سایه ساختمون نیمه کاره نشسته بود و داشت درس می خوند،
دانشجو بود، نمی دونم چه رشته ای، اما همیشه یه دوربین عکاسی همراش بود و واسمون عکس میگرفت، هنوز هم اون عکسارو دارم...
اونموقع 8 یا 9 سالم بود...
آقا مجید من و سارا رو نشوند روبروی خودش و شروع کرد به قصه گویی
قصه ی مردی که از تو رودخونه یه سیب برمیداره و گاز میزنه... هنوز از گلوش پایین نرفته بود که به ذهنش میرسه: باید رضایت باغبون رو بدست بیاره... رد سیبو میگیره و بالاخره باغبونو پیدا می کنه اما باغبون رضایت نمی ده و شرط میذاره و ادامه ی داستان....
دقیقا این داستان تو ذهنم موند
بعدش چند تا داستان دیگه هم تعریف کرد که اونموقع واسم قابل فهم نبود:
یه آقایی بود که دزدی کرده بود و مال حرام خورده بود و بعد قیافش چنان شد و بهمان و... (زیاد تو ذهنم نیست)
بزرگتر که شدم فهمیدم منظورش همون صورت برزخی بود و عاقبت مال حروم خوردن..
و اما الان...
از آقا مجید خیلی ممنونم و امیدوارم هر جا که هست رحمت خدا شامل حالش بشه و سلامت باشه...
هنوزم تاثیر اون داستان ها تو زندگیم جاریه
از آقا مجید ممنونم به خاطر اینکه مفهوم لقمه ی حلال رو واسم نهادینه کرد...