روح و ریحان

عمری که می گذرد...

نمیدونم قراره چند سال زنده باشم و زندگی کنم.
عمری که رفته رو اینجا ثبت میکنم. چند سال بعد یه نگاه می ندازم به ماه ها و روزایی که پشت سر گذاشتم و خلاصه شو با عنوان روح و ریحان برای همیشه ماندگار میکنم... برای وقتی که تو این دنیا نیستم.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۶ مطلب با موضوع «سبک زندگی» ثبت شده است

مزرعه ای برای دل نبستن*
• قرآن به دنیا می‌گوید «لهو» و «لعب». فکرش را بکنید! این مشغولیت‌های دنیا، همین کارهای روزمره ما، اگر به هدفِ زندگیِ جاودانه‌مان نباشد، فقط یک بازی و سرگرمیِ بی‌خود است. فقط غفلت می‌آورد.


«انّما الحیوه الدّنیا لعِبٌ و لَهو» (انعام/32) (عنکبوت/ 64) (محمد/36) (حدید/20)



بی دلیل نوشت:
چند وقتیه که حس نوشتنم نمیاد
فقط شبا ایده های خوب به ذهنم میرسه
ولی اونقدر خسته ام که نمیتونم پا شم و لامپ روشن کنم و برم سراغ دفتر و قلم که ایده ام رو یادداشت کنم
اون موقع هایی هم که انرژی دارم حس نوشتم ندارم
ینی قلم و دفتر میگیرم جلوم دریغ از یک کلمه
اینگار طلسم شده باشه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۵
روح و ریحان ...

یه کارت عروسی ساده رسید به دستم
یه متن پر از معنویت وسط صفحه نوشته بود

زمان: ده مهر مصادف با روز غدیر

آدرس محل برگذاری جشن، تالار و هتل و رستوران نبود

نوشته بود مسجد


روز جمعه تو مسجد یه فضای شاد و معنوی حاکم بود. مولودی مختصر خونده شد
میشد شادی رو تو صورت مهمونا حس کرد
کسی نگران مدل آرایش و لباسش نبود، اصلن کسی به فکر خود نمایی نبود

هیچکی مثل جشن بالماسکه نقاب به چهره نزده بود

یه مهمونی ساده و خودمونی


نزدیکای ظهر عروس و دوماد اومدن

عروس یه لباس ساده ی سفید پوشیده بود با آرایش ملایم

نماز ظهر به اتفاق عروس خانم به جماعت برگزار شد
بعد از نماز هم نهار دادن

این بهترین عروسی عمرم بود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۱:۴۴
روح و ریحان ...

دیروز رفته بودیم با دوستم که مانتو بخره
به فروشنده گفت یه مانتوی نخی و مشکی میخوام
فروشنده به یه حالتی گفت چیه آخه شما جوونا همش دنبال رنگ مشکی هستین
دوستم گفت اتفاقا من مخالف رنگ تیره هستم اما این مانتو رو واسه مراسم دائیم میخوام که تازه فوت کرده.
فروشنده گفت آها و بعد روشو کرد سمت من و گفت این خانمو ببین کلا مشکی پوشیده، گرمت نمیشه؟ داری خفه می شی؟
احتمالا فروشنده پیش خودش فکر کرد منم جز اون دسته از خانمایی هستم که به زور حجاب رو انتخاب کردم و الانم حرفشو تایید میکنم
ولی کور خوند
تا تونستم پاچه شو گرفتم
گفتم اصلا هم سخت نیست خیلس هم راحتم
فروشنده گفت: نه منظور بدی نداشتم، منظورم این بود که راحت نیستی
گفتم همینکه کسی نگام نمیکنه من راحتم...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۲
روح و ریحان ...

بچه که بودیم ته کوچه مون جای این آپارتمانا یه باغ داشت.

یه باغ بزرگ با درختهای مختلف

یه درخت  هلو کنار دیوار باغ بود که شاخه هاش سمت کوچه و بیرون از باغ بود

ما بچه ها هم میفتادیم به جون درخت و تا میتونستیم ازش میوه می چیدیم

صاحب باغ هم دل خوشی از ما نداشت و همیشه ی داد و فریادش هوا بود...


اون روز هم داشتیم یواشکی از میوه هاش می کندیم که آقا مجید صدامون کرد

یه گوشه تو سایه ساختمون نیمه کاره نشسته بود و داشت درس می خوند،


دانشجو بود، نمی دونم چه رشته ای، اما همیشه یه دوربین عکاسی همراش بود و واسمون عکس میگرفت، هنوز هم اون عکسارو دارم...

اونموقع 8 یا 9 سالم بود...


آقا مجید من و سارا رو نشوند روبروی خودش و شروع کرد به قصه گویی

قصه ی مردی که از تو رودخونه یه سیب برمیداره و گاز میزنه... هنوز از گلوش پایین نرفته بود که به ذهنش میرسه: باید رضایت باغبون رو بدست بیاره... رد سیبو میگیره و بالاخره باغبونو پیدا می کنه اما باغبون رضایت نمی ده و شرط میذاره و ادامه ی داستان....


دقیقا این داستان تو ذهنم موند

بعدش چند تا داستان دیگه هم تعریف کرد که اونموقع واسم قابل فهم نبود:

یه آقایی بود که دزدی کرده بود و مال حرام خورده بود و بعد قیافش چنان شد و بهمان و... (زیاد تو ذهنم نیست)

بزرگتر که شدم فهمیدم منظورش همون صورت برزخی بود و عاقبت مال حروم خوردن..


و اما الان...

از آقا مجید خیلی ممنونم و امیدوارم هر جا که هست رحمت خدا شامل حالش بشه و سلامت باشه...


هنوزم تاثیر اون داستان ها تو زندگیم جاریه

از آقا مجید ممنونم به خاطر اینکه مفهوم لقمه ی حلال رو واسم نهادینه کرد...



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۸
روح و ریحان ...

تو یه مراسمی بودم دو تا خانم داشتن با هم صحبت میکردن و من هم ناخوداگاه صحبتهاشونو می شنیدم

میگفت آدما نباید تو محیط هایی قرار بگیرن که تاثیر بدی تو روحیه و افکارشون داشته باشه. من اصلا از جو آرایشگاه ها خوشم نمیاد اگه هم بخوام ابرومو بردارم و صورتمو بند بندازم خواهرم اینکارو برام انجام میده


دیدم واقعا راست میگه

جو آرایشگاه های زنانه خیلی بده، بحث هایی که اونجا صورت میگیره

همه ی آدما تحت تاثیر محیط هستند و افکارشون بر این اساس شکل میگیره پس بهتره تو هر محیطی قرار نگیریم.



از بین این همه آرایشگاهی که تو شهرمون وجود داره من آرایشگاهی رو انتخاب کردم که مسافت نسبتا  دوری داره با این حال سه مسیر تاکسی سوار میشم تا فقط به اون آرایشگاه برم.

یکی از دوستام معرفی کرد

نه اینکه از لحاظ حرفه ای کارشون خیلی خوب باشه

فقط به این دلیل که جو جاکم بر اونجا مثل آرایشگاه های دیگه نیست...

کسایی که اونجا کار میکنن آدمایی مومن و مقیدی هستند

اهل جلوه گری نیستند و تو محیط بیرون از آرایشگاه با پوشش خیلی مناسب ظاهر میشن بر خلاف اینکه اکثر (نه همه) آرایشگرها خیلی جلف میگردن...




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۴
روح و ریحان ...
شنیدم دو نفر میخوان از هم جدا بشن

با اینکه نمی شناسمشون و تا حالا ندیدمشون ولی خیلی متاثر شدم.
خانمه معلم پرورشی یک مدرسه و از خانواده شهدا با دو تا بچه ی 8 ساله و یک ساله
زیر سرش بلند شده و پاشو کرده تو یه کفش و الا و بلا طلاق
قاضی میپرسه علت طلاق؟
حرفی برای گفتن نداره، چون شوهرش چیزی براش کم نذاشته، یه شوهر خوب داره که هیچ جوری نمیتونه متهمش کنه. نه معتاده نه دست به زن داره نه ...

از قرار معلوم این خانم محترم تحت تاثیر فیلم های ماهواره با یه آقایی دوست می شن و خدا عالمه که این آقا چه وعده و وعیدهایی به این خانم متاهل داده که حاضره از دو تا بچه ش بگذره به خاطر رسیدن به به اصطلاح عشقش

حالا بگذریم از اینکه تو گوشیش کلی شماره با اسمهای عجیب و غریب ذخیره شده که وقتی شوهره می پرسه اینا کین؟ جواب میده راننده های سرویس مدرسه هستن.
خب ادم حسابی چرا درست اسمشونو ذخیره نمیکنی... ج؟ الف؟ میم؟ ...


پ ن:
تو یه وبلاگی جمله ای از فرانسوا ولتر خوندم
: در جامعه ای که کارها برحسب استعداد تقسیم نشود، در حقیقت همه بیکارند.
واقعا خوشم اومد.
تو جامعه ی ما خیلی ها از اسم شهید سو استفاده کردن و بدون اینکه لیاقت داشته باشن به پستهای عالی دست پیدا کردن. یه نمونه ش همین خانم معلم پرورشی... وای به حال دخترای اون مدرسه ای که همچین معلمی اونا رو پرورش بده... چه افکاری که بخواد اون به بچه ها تزریق کنه...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۶
روح و ریحان ...