روح و ریحان

عمری که می گذرد...

نمیدونم قراره چند سال زنده باشم و زندگی کنم.
عمری که رفته رو اینجا ثبت میکنم. چند سال بعد یه نگاه می ندازم به ماه ها و روزایی که پشت سر گذاشتم و خلاصه شو با عنوان روح و ریحان برای همیشه ماندگار میکنم... برای وقتی که تو این دنیا نیستم.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

شاید اونقدر بد شانس باشم که ارث نابینایی به من برسه، از الان باید خودمو برای اون روز آماده کنم.
خط بریل یاد بگیرم و دنیا رو بدون چشم تجربه کنم
گاهی یه مسیرو با چشم بسته برم...




حال این روزهای من
هدیه ای از طرف خودم به خودم
خیلی دوست داشتنیه :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۶
روح و ریحان ...

دیروز رفته بودیم با دوستم که مانتو بخره
به فروشنده گفت یه مانتوی نخی و مشکی میخوام
فروشنده به یه حالتی گفت چیه آخه شما جوونا همش دنبال رنگ مشکی هستین
دوستم گفت اتفاقا من مخالف رنگ تیره هستم اما این مانتو رو واسه مراسم دائیم میخوام که تازه فوت کرده.
فروشنده گفت آها و بعد روشو کرد سمت من و گفت این خانمو ببین کلا مشکی پوشیده، گرمت نمیشه؟ داری خفه می شی؟
احتمالا فروشنده پیش خودش فکر کرد منم جز اون دسته از خانمایی هستم که به زور حجاب رو انتخاب کردم و الانم حرفشو تایید میکنم
ولی کور خوند
تا تونستم پاچه شو گرفتم
گفتم اصلا هم سخت نیست خیلس هم راحتم
فروشنده گفت: نه منظور بدی نداشتم، منظورم این بود که راحت نیستی
گفتم همینکه کسی نگام نمیکنه من راحتم...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۲
روح و ریحان ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۰
روح و ریحان ...

بچه که بودیم ته کوچه مون جای این آپارتمانا یه باغ داشت.

یه باغ بزرگ با درختهای مختلف

یه درخت  هلو کنار دیوار باغ بود که شاخه هاش سمت کوچه و بیرون از باغ بود

ما بچه ها هم میفتادیم به جون درخت و تا میتونستیم ازش میوه می چیدیم

صاحب باغ هم دل خوشی از ما نداشت و همیشه ی داد و فریادش هوا بود...


اون روز هم داشتیم یواشکی از میوه هاش می کندیم که آقا مجید صدامون کرد

یه گوشه تو سایه ساختمون نیمه کاره نشسته بود و داشت درس می خوند،


دانشجو بود، نمی دونم چه رشته ای، اما همیشه یه دوربین عکاسی همراش بود و واسمون عکس میگرفت، هنوز هم اون عکسارو دارم...

اونموقع 8 یا 9 سالم بود...


آقا مجید من و سارا رو نشوند روبروی خودش و شروع کرد به قصه گویی

قصه ی مردی که از تو رودخونه یه سیب برمیداره و گاز میزنه... هنوز از گلوش پایین نرفته بود که به ذهنش میرسه: باید رضایت باغبون رو بدست بیاره... رد سیبو میگیره و بالاخره باغبونو پیدا می کنه اما باغبون رضایت نمی ده و شرط میذاره و ادامه ی داستان....


دقیقا این داستان تو ذهنم موند

بعدش چند تا داستان دیگه هم تعریف کرد که اونموقع واسم قابل فهم نبود:

یه آقایی بود که دزدی کرده بود و مال حرام خورده بود و بعد قیافش چنان شد و بهمان و... (زیاد تو ذهنم نیست)

بزرگتر که شدم فهمیدم منظورش همون صورت برزخی بود و عاقبت مال حروم خوردن..


و اما الان...

از آقا مجید خیلی ممنونم و امیدوارم هر جا که هست رحمت خدا شامل حالش بشه و سلامت باشه...


هنوزم تاثیر اون داستان ها تو زندگیم جاریه

از آقا مجید ممنونم به خاطر اینکه مفهوم لقمه ی حلال رو واسم نهادینه کرد...



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۸
روح و ریحان ...