لحظه ی رفتن
پاییز امسال زود رنگ زمستون به خودش گرفت
اونقدر هوا سرد شد که مجبور شدم بخاری اتاقمو روشن کنم
اتاق گرم جون میداد واسه خوابیدن
ساعت هفت و نیم ساعتمو کوک کردم که پا شم
صبح روز بعد:
گوشیم خاموش شد و نتونستم بیدار شم
اما توی خواب استرس اینو داشتم که باید بیدار بشم و تا ساعت هشت و نیم خودمو به محل کارم برسونم.
از رخت خواب پا شدم و رفتم پایین سمت آشپزخونه، همین که شیر آبو باز کردم و میخواستم دستمامو بشورم، تازه به خودم امدم که خوابم
سه بار این صحنه تکرار شد
من از جام پا میشدم و میرفتم
اما آخرش میفهمیدم که خوابم
بار بعدی که می خواستم بلند بشم این دفعه میدونستم که خوابم
خودمو دیده بودم که رو تخت خوابیده ام
اما این روحم بود که تو اتاق داشت پرسه میزد
فکر کردم مُردم
در اثر گاز گرفتگی
چون بی صدا و بدون درد مردم
با خودم میگفتم مُردن چقدر راحته. حس بدی نداشتم
اما یادم آمد که چقد کار نیمه تمام دارم که بابد تمومشون کنم
بازم یادم آمد اونطوری که دوست داشتم زندگی نکردم
یادم آمد باید از خیلی ها حلالیت میگرفتم
این فکرا باعث شد تا برای برگشتن تقلی کنم
اما خیلی سنگین شده بودم و حتی نمیتونستم خودمو حرکت بدم
نا امید نشدم
من باید بیدار میشدم
بالاخره ساعت ده دقیقه به هشت پا شدم
تمام روز رو به این مسئله فکر میکردم
چیزی که فهمیدم این بود که مردن درد نداره، اما دل کندن از تعلقات این دنیا خیلی سخته
همین دل بستن، جون کندن رو سخت میکنه
گره ی کرب و بلای همه را باز کند
ان شاء الله روزی کربلامونو از دست نازدونه سه ساله ی ابا عبدالله بگیریم
صلی الله علیک یا مظلوم یا اباعبدالله