روح و ریحان

عمری که می گذرد...

نمیدونم قراره چند سال زنده باشم و زندگی کنم.
عمری که رفته رو اینجا ثبت میکنم. چند سال بعد یه نگاه می ندازم به ماه ها و روزایی که پشت سر گذاشتم و خلاصه شو با عنوان روح و ریحان برای همیشه ماندگار میکنم... برای وقتی که تو این دنیا نیستم.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

چند وقت پیش یه فیلم دیدم به اسم پدرومادر گرفتار
پدر و مادر هر دو کارمند بودن و سخت درگیر کارشون، تا حدی که توجه زیادی به پسر ده ساله شون نداشتن
پسر بیچاره همش پرخاشگری میکرد
کسی رو دوست نداشت
همه رو اذیت میکرد

مدیر مدرسه زنگ میزنه به دفتر کار مادر
مادر به زور کارشو رها میکنه و به مدرسه میره تا پیگیر کارش بشه
وقتی برگشتن خونه مادر حسابی پسرشو دعوا کرد
پسر تو خونه وقتی تنها بود منزوی و آروم بود اما در حضور پدر و مادرش خیلی شیطونی میکرد
شاید میخواست ابراز وجود کنه

مادر و پدر تصمیم گرفتن برای اداره خونه خدمتکاری رو استخدام کنن به علاوه اینکه مادر باردار بود و انجام کارهای خونه واسش سخت بود

مادر به پسر گفت با خدمتکار خوب رفتار کن و بهش احترام بذار
اما پسر از همون اول شروع کرد به شیطنت کاری و سر به سر گذاشن این خدمتکار

خلاصه بعد از گذشت چند هفته این خدمتکار اونقدر به پسر توجه و محبت کرد که پسرک عاشقش شد حتی اونو از مادرش هم بیشتر دوست داشت

روزهای یکشنبه که خدمتکار به کلیسا میرفت پسر بی صبرانه منتظرش بود، حتی دیگه دسپخت مادرش رو هم دوست نداشت


روز تولد پسر، پدرش به دلیل تنگ دستی براش چند تا جوجه خرید
پسر خیلی خوشحال شد
خدمتکار بهش یاد داد که چطور ازونا مراقبت کنه
و پسر هم از بودن در کنار خدمتکار لذت میبرد

رفتارهای صمیمی پسر و خدمتکار  کم کم باعث حسادت مادر شد...

ادامه داره....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۷
روح و ریحان ...

پاییز امسال زود رنگ زمستون به خودش گرفت
اونقدر هوا سرد شد که مجبور شدم بخاری اتاقمو روشن کنم
اتاق گرم جون میداد واسه خوابیدن


ساعت هفت و نیم ساعتمو کوک کردم که پا شم


صبح روز بعد:
گوشیم خاموش شد و نتونستم بیدار شم
اما توی خواب استرس اینو داشتم که باید بیدار بشم و تا ساعت هشت و نیم خودمو به محل کارم برسونم.

از رخت خواب پا شدم و رفتم پایین سمت آشپزخونه، همین که شیر آبو باز کردم و میخواستم دستمامو بشورم، تازه به خودم امدم که خوابم
سه بار این صحنه تکرار شد
من از جام پا میشدم و میرفتم
اما آخرش میفهمیدم که خوابم

بار بعدی که می خواستم بلند بشم این دفعه میدونستم که خوابم
خودمو دیده بودم که رو تخت خوابیده ام
اما این روحم بود که تو اتاق داشت پرسه میزد

فکر کردم مُردم
در اثر گاز گرفتگی
چون بی صدا و بدون درد مردم
با خودم میگفتم مُردن چقدر راحته. حس بدی نداشتم

اما یادم آمد که چقد کار نیمه تمام دارم که بابد تمومشون کنم
بازم یادم آمد اونطوری که دوست داشتم زندگی نکردم
یادم آمد باید از خیلی ها حلالیت میگرفتم

این فکرا باعث شد تا برای برگشتن تقلی کنم
اما خیلی سنگین شده بودم و حتی نمیتونستم خودمو حرکت بدم

نا امید نشدم
من باید بیدار میشدم

بالاخره ساعت ده دقیقه به هشت پا شدم
تمام روز رو به این مسئله فکر میکردم


چیزی که فهمیدم این بود که مردن درد نداره، اما دل کندن از تعلقات این دنیا خیلی سخته
همین دل بستن، جون کندن رو سخت میکنه


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۸:۵۲
روح و ریحان ...
تو عمرم تا حالا بارونی به این شدن ندیده بودم، سیل آسا همراه با طوفان و رعد و برق
هر لحظه فکر میکردم سیل میاد و خونه رو سرمون خراب میشه

اصلن واسه مردن آماده نبودم
تو تاریکی نشسته بودم و دعا میخوندم
صلوات و آیت الکرسی...

بعد از یک ساعت همه چی تموم شد،
صدای آدما و ماشین به گوش میرسید، صدای زندگی، صدایی که تا چند لحظه پیش طوفان در خودش خفه کرده بود

آرمش دوباره حکم فرما شد و من تا صبح خوابیدم
یادم رفت که با خودم قرار گذاشتم زندگی کنم
ما آدما چقدر زود فراموش میکنیم...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۱
روح و ریحان ...

یه کارت عروسی ساده رسید به دستم
یه متن پر از معنویت وسط صفحه نوشته بود

زمان: ده مهر مصادف با روز غدیر

آدرس محل برگذاری جشن، تالار و هتل و رستوران نبود

نوشته بود مسجد


روز جمعه تو مسجد یه فضای شاد و معنوی حاکم بود. مولودی مختصر خونده شد
میشد شادی رو تو صورت مهمونا حس کرد
کسی نگران مدل آرایش و لباسش نبود، اصلن کسی به فکر خود نمایی نبود

هیچکی مثل جشن بالماسکه نقاب به چهره نزده بود

یه مهمونی ساده و خودمونی


نزدیکای ظهر عروس و دوماد اومدن

عروس یه لباس ساده ی سفید پوشیده بود با آرایش ملایم

نماز ظهر به اتفاق عروس خانم به جماعت برگزار شد
بعد از نماز هم نهار دادن

این بهترین عروسی عمرم بود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۱:۴۴
روح و ریحان ...