هیچ وقت دقدقه ی اینو نداشتم که چی بپوشم، چند وقتیه ذهنمو درگیر کرد.
شلوار جین مشکی
بلوز سفید کوتاه با آستینای بلند
شال سفید
سرچ کردم در مورد قوانین پوشش تو آمریکا
نسب به مسئله ی حجاب زیاد سخت نمیگیرن
هیچ وقت دقدقه ی اینو نداشتم که چی بپوشم، چند وقتیه ذهنمو درگیر کرد.
شلوار جین مشکی
بلوز سفید کوتاه با آستینای بلند
شال سفید
سرچ کردم در مورد قوانین پوشش تو آمریکا
نسب به مسئله ی حجاب زیاد سخت نمیگیرن
چند وقت پیش یه فیلم دیدم به اسم پدرومادر گرفتار
پدر و مادر هر دو کارمند بودن و سخت درگیر کارشون، تا حدی که توجه زیادی به پسر ده ساله شون نداشتن
پسر بیچاره همش پرخاشگری میکرد
کسی رو دوست نداشت
همه رو اذیت میکرد
مدیر مدرسه زنگ میزنه به دفتر کار مادر
مادر به زور کارشو رها میکنه و به مدرسه میره تا پیگیر کارش بشه
وقتی برگشتن خونه مادر حسابی پسرشو دعوا کرد
پسر تو خونه وقتی تنها بود منزوی و آروم بود اما در حضور پدر و مادرش خیلی شیطونی میکرد
شاید میخواست ابراز وجود کنه
مادر و پدر تصمیم گرفتن برای اداره خونه خدمتکاری رو استخدام کنن به علاوه اینکه مادر باردار بود و انجام کارهای خونه واسش سخت بود
مادر به پسر گفت با خدمتکار خوب رفتار کن و بهش احترام بذار
اما پسر از همون اول شروع کرد به شیطنت کاری و سر به سر گذاشن این خدمتکار
خلاصه بعد از گذشت چند هفته این خدمتکار اونقدر به پسر توجه و محبت کرد که پسرک عاشقش شد حتی اونو از مادرش هم بیشتر دوست داشت
روزهای یکشنبه که خدمتکار به کلیسا میرفت پسر بی صبرانه منتظرش بود، حتی دیگه دسپخت مادرش رو هم دوست نداشت
روز تولد پسر، پدرش به دلیل تنگ دستی براش چند تا جوجه خرید
پسر خیلی خوشحال شد
خدمتکار بهش یاد داد که چطور ازونا مراقبت کنه
و پسر هم از بودن در کنار خدمتکار لذت میبرد
رفتارهای صمیمی پسر و خدمتکار کم کم باعث حسادت مادر شد...
ادامه داره....
پاییز امسال زود رنگ زمستون به خودش گرفت
اونقدر هوا سرد شد که مجبور شدم بخاری اتاقمو روشن کنم
اتاق گرم جون میداد واسه خوابیدن
ساعت هفت و نیم ساعتمو کوک کردم که پا شم
صبح روز بعد:
گوشیم خاموش شد و نتونستم بیدار شم
اما توی خواب استرس اینو داشتم که باید بیدار بشم و تا ساعت هشت و نیم خودمو به محل کارم برسونم.
از رخت خواب پا شدم و رفتم پایین سمت آشپزخونه، همین که شیر آبو باز کردم و میخواستم دستمامو بشورم، تازه به خودم امدم که خوابم
سه بار این صحنه تکرار شد
من از جام پا میشدم و میرفتم
اما آخرش میفهمیدم که خوابم
بار بعدی که می خواستم بلند بشم این دفعه میدونستم که خوابم
خودمو دیده بودم که رو تخت خوابیده ام
اما این روحم بود که تو اتاق داشت پرسه میزد
فکر کردم مُردم
در اثر گاز گرفتگی
چون بی صدا و بدون درد مردم
با خودم میگفتم مُردن چقدر راحته. حس بدی نداشتم
اما یادم آمد که چقد کار نیمه تمام دارم که بابد تمومشون کنم
بازم یادم آمد اونطوری که دوست داشتم زندگی نکردم
یادم آمد باید از خیلی ها حلالیت میگرفتم
این فکرا باعث شد تا برای برگشتن تقلی کنم
اما خیلی سنگین شده بودم و حتی نمیتونستم خودمو حرکت بدم
نا امید نشدم
من باید بیدار میشدم
بالاخره ساعت ده دقیقه به هشت پا شدم
تمام روز رو به این مسئله فکر میکردم
چیزی که فهمیدم این بود که مردن درد نداره، اما دل کندن از تعلقات این دنیا خیلی سخته
همین دل بستن، جون کندن رو سخت میکنه
یه کارت عروسی ساده رسید به دستم
یه متن پر از معنویت وسط صفحه نوشته بود
زمان: ده مهر مصادف با روز غدیر
آدرس محل برگذاری جشن، تالار و هتل و رستوران نبود
نوشته بود مسجد
روز جمعه تو مسجد یه فضای شاد و معنوی حاکم بود. مولودی مختصر خونده شد
میشد شادی رو تو صورت مهمونا حس کرد
کسی نگران مدل آرایش و لباسش نبود، اصلن کسی به فکر خود نمایی نبود
هیچکی مثل جشن بالماسکه نقاب به چهره نزده بود
یه مهمونی ساده و خودمونی
نزدیکای ظهر عروس و دوماد اومدن
عروس یه لباس ساده ی سفید پوشیده بود با آرایش ملایماز آدمایی که راحت دروغ میگن باید دوری کرد
به این نتیجه رسیدم که تمام دوستی ها بر اساس یک منفعت طلبیه
و واقعا راست گفتن که رفیق بی کلک مادر
قرار بود امروز صبح ساعت 9:30 با شوهرش بیان دنبالم با هم بریم شهرک صنعتی کار پایان نامه مو انجام بدم
دیشب پیام داد: مادرشوهرم حالش خوب نیست الان بیمارستانیم. میشه یه وقت دیگه بریم؟
(با توجه به اینکه مادر ناتنی شوهرشه و هیچکدوم دل خوشی ازش ندارن، نمیدونم چی شد انقدر واسشون عزیز شد؟!!)
منم با وجود تمام دلخوری که ازش داشتم نوشتم: خدا شفا بده، خودم میرم
مثل روز برام روشن بود که داره دروغ میگه
از کجا؟
از ساعت آخرین ورود تلگرام، گوشیش که به اینترنت متصل نمیشه پس صد در صد خونه بود
چقدر دلم شکست...
چقدر بغض کردم...
از اینکه دیگران چرا منو احمق فرض کردن
چرا به همه سواری مجانی دادم ولی نوبت به من که میرسه از یه کار ساده دریغ میکنن
من چقدر ساده ام
یاد من باشه دیگه به کسی خوبی نکنم
امروز صبح رفتم پیش مدیرعامل کارخونه
باهام همکاری نکرد
اومدم بیرون رفتم بالای یه پل عابر پیاده وسط کمربندی
مثل تو فیلما
تا تونستم گریه کردم با صدای بلند
ولی بازم سبک نشدم
بد جوری دلم شکست
دوشنبه قراره شهدای غواصو بیارن به شهرمون
برم پیش اونا درد و دل کنم شاید سبک بشم